حکایت روز؛ دارا بهانه ات را می گیرد
هیچ کس گریه های اردلان را وقتی در سردخانه تنها شده واز همه خواسته بود بیرون بروند را ندید اما سرخی چشمانش برق می زد، کمتر پدر وپسری را آن همه وابسته به هم دیده بودم،
دارا، بهانه ات را می گیرد، مثل ما بچه های گذشته باور ندارد که بابا ایراهیم به مسافرت رفته است، بچه که بودم، وقتی پدر،مردوتمام شد سراغ او را ازمادر می گرفتم، جواب مشترک بود که به مسافرت رفته اما از همان زمان بود که باور نداشتم ومی دانستم که پدر نیست، پدر دیگر هیچ وقت نیست، اما امروز درا،وقتی بهانه ات را می گیرد وجواب مسافرت رفته را می شنود، ودرخواست خود را تکرار می کند ....
خانه سرد شده ابراهیم خان ، دوستانت هم نتوانستند خانه را گرم کنند برای اردلان، وقتی در خانه ابدی گذاشتیمت، اردلان پایین رفت تا تلقینت بخواند ونگذاشتند،سرش روی شانه من بود که گفت ،فلانی، تا لحظه آخر با او بودم، وقتی حالش بدتر از همیشه شده بود، کف پایش را بوسیدم وگفتم باما بمان که نماند ورفت ..
علی آقا را اما هیچ وقت آن قدر متاثر ندیده بودیم، که اشکش هیچ گاه به چشم نیامده اما دم به گریه بود، چهره اش گرفته بود، انگار رفتن تو، بیشتر از همه علی آقا را بین دوستانت مکدر ساخته بود، روز مراسم بزرگداشت در میدان فاطمی اما چهره اش اندکی باز تر شده اما انگار باز هم دلش آشوب بود، لحظه ای که گذشت،محمود خوردبین چیزی در گوشش گفت واو کمی تبسم کرد وهمان لحظه، به سمت من نگاه کرد ورضا ریاضتی را نشان داد وچشمکی زد، چقدر بداخلاقی های این مرد، رضا ریاضتی که تلاش داشت میهمانان را دم درب مسجد بزرگداشت تو ارنج ومنظم کند، دوست داشتنی است، استیلی در گوش من گفت، یک تنه همه را حریف است وخیلی ها هم اگر بدش را می گویند به او حسادت دارند.
هیچ کس گریه های اردلان را وقتی در سردخانه تنها شده واز همه خواسته بود بیرون بروند را ندید اما سرخی چشمانش برق می زد، کمتر پدر وپسری را آن همه وابسته به هم دیده بودم، تا امروز تصور داشتم خانه ات در یوسف آباد است، همه قرار های کاری ومصاحبه ها را همان جا در یوسف آباد میگذاشتیم، تا این که بعد از مرگت فهمیدم که خانه ات در جایی دیگر است واگر همیشه آن جا در یوسف آباد بوده ای محض حضور اردلان که خانه اش آن جا بود ...
نوه ات سراغت را می گیرد ابراهیم خان، جوان نبودی اما وقت رفتنت هم نبود واقعا، اینروزها با تکنولوژی پزشکی باد کرده در زیر پوست بیمارستان ها قلب ها را راحت تر بند می زنند اما دردهای دل تو خیلی زیاد شده بود، می دانم از چه کسانی گله داشتی ومی دانم از مرام هایی که انتظار داشتی رفقا در جواب مرام گذاری های قبل تر تو برسانند ، چقدر دلت تنگ شده بود ...
وقتی تن رنجورت به خاک رسید ومن واردلان بالای سرت بودیم بسیار دوست داشتم که پارچه سفید آخرین لباست را کنار بزنند تا من هم مثل اردلان صورتت را ببینم اما مگر می شد در آن لجظه با گریه های نیلوفرت، چنین خواست، ناگهان به یاد خیاط نگرو افتادم، آن که جوانی ها از او کت وشلوار می گرفتی، وقتی پیش نگرو رفتم، گفت قدیم تر ها برای که لباس روی قامت میکردی واز نماینده های مجلس وسناتورها وکارخانه دارها وورزشکارها گفت وادامه داد از همه بیشتر ابراهیم که هم خوش قامت تر از همه بود وهم خوش پوش تر، نگاه که به عکس های قدیمت کردم دیدم به واقع راست می گوید ...
وقت رفتن بود یا نبود را نمی دانم اما برای اردلان با آن همه وابستگی روحی کمی زود بود،تحمل رفتنت ، چقدر توصیه می کردی که حق اردلان حفظ شود، فوتبالیستی با آن همه ظرافت که چه حیف شد، حیف که مصدومیت نگذاشت او مثل خودت شود ابراهیم خان ....
روی تاج گل ها را میخواندم ، خواهرت نوشته بود برای برادر قهرمانم که همیشه درقلب من می ماند، چقدر دلگیر بود، قهرمانی که همه از 4 دهه قبلش وام گرفته وکسی از حق ضایع شده ات نگفت ونمیتوانست بگوید، آخر مگر میشود گفت قهرمانی که حقش را خوردند، مگر می شود ...
نوه ات سراغت را میگیرد وهر بار که دلش تور را میخواهد بغض همه میشکند، پیش تر ها که تازه به زبان افتاده بود، هر وقت تورا میخواست قند در دلها آب میکرد وحالا خواستنش، آب بر گونه ها می آورد ....
دارا بهانه ات را می گیرد ....
مهدی حدادپور