نیم قرن از فقدان «جوانمرد» گذشت/باز هم دی ماه و جهان پهلوان، در زمستانی‌که زمستان نیست!

نیم قرن از فقدان «جوانمرد» گذشت/باز هم دی ماه و جهان پهلوان، در زمستانی‌که زمستان نیست!

برای آنکه آسمان لحظه‌ای دوباره آبی شود، باد می‌آید و گاهی هم باران. هوا سرد است، اما نه به اندازه زمستان‌های گذشته.

پیروزی‌دیلی - برای آنکه آسمان لحظه‌ای دوباره آبی شود، باد می‌آید و گاهی هم باران. هوا سرد است، اما نه به اندازه زمستان‌های گذشته.اصلا امسال زمستان هنوز نیامده، خیال آمدن هم ندارد.این هوا شبیه پاییز هم نیست، ابتدای بهار را می‌ماند اما بی‌رمق و رنگ‌پریده‌، که نسبتی با اسفندِ پرجنب و جوش ندارد. این زمستان، هیچ چیزش شبیه زمستان نیست، جز هفدهم دی‌ماهش. اگر به ابن بابویه بروی، سنگ به سنگ که بگذری و به آرامگاه «جهان پهلوان» برسی، تازه یادت می‌آید زمستان است، که بعد از او دیگر «بهار» نیامد که هیچ بهاری بدون او، «بهار» نشد... آن زمستان هیچ‌گاه سرنیامد!

زمان اینجا همچنان هفدهم دی ماه 1346 است، او با آن قامتِ پهلوان گونه، در اتاق شماره 23 هتل آتلانتیک اقامت دارد، دلش حتما گرفته و آمده هوایی عوض کند. نوشیدنی‌ بی‌رنگی که در فنجانِ کنار تختش قرار دارد را بو می‌کند و کنارش می‌گذارد. برگه‌هایی که در آن جملاتی نوشته را نگاهی می‌اندازد و بعد پاره‌شان می‌کند، چه نیازی است به نوشتن قرض‌ها و نوشته‌ای وصیت نامه گونه... این حال و هوا حتما همان حال و هوای عجیب دهه 40 زندگی است، که افکار مختلفی را به ذهن می‌آورد. حتما می‌گذرد. 2 روز از آمدنش به هتل گذشته، حالا دیگر وقت رفتن است، به این فکر می‌کند که باید سرمربی تیم ملی شود، چون استاد فیلی و حبیب‌ا... بلور را دیده چطور از کنار تشک‌ کشتی‌گیرشان را کچ می‌کردند و چه دلی برای کشتی می‌سوزاندند.

حالا چند سالی از خداحافظی غیررسمی‌اش با کشتی گذشته و شاید رفته رفته هویت مستقلی خارج از کشتی هم پیدا کرده، هم پدرِ بابک است و هم همسر شهلا و در کنارش فرزند این مردم.

دارد وسایلش را جمع می‌کند که به خانه برود که قصه جور دیگری تمام شود، اما نمی‌شود. قصه همان است و زمان اینجا در ابن‌بابویه متوقف شده است. جوانی که از رعنایی‌ و پهلوانی‌اش قصه‌ها دارند، سال‌هاست اینجا خوابیده...

**

ابن‌بابویه مثل هر سال، شلوغ می‌شود، صاحب‌خانه مردی است که زمستانی سرد، جسمش را آوردند و وسطِ این گورستانِ قدیمی دفن کردند. جوانمرگ شده بود، در اوج. می‌گفتند پیکرش خیلی آهسته و کُند به سمت گورستان حرکت می‌کرد، قدیمی‌تر‌ها زیر لب زمزمه می‌کردند: «چشمش به این دنیا مانده، دنبال بابکش» اما چطور می‌توانست نگاهش در این دنیا مانده باشد، او که سال‌ها قبل نوشته بود در دفترش «کاش در تصادفی که در ترکیه کردم، مرده بودم» 

می‌توانست امروز باشد، هنوز هم مثل سایر هم‌تیمی‌ها و همدوره‌هایش اینجا باشد، حالا برای خودش پیرمردی بود. آن موهای سیاه چون شبق، سفید شده بود اما برق نگاهش همان بود، درست مثل نجابت چشمانش.

50 سال، هر سال دوستدارانش تصورش کردند که اگر زنده می‌بود، حالا چند ساله بود، که چه می‌کرد، که چه می‌شد و کشتی با او به کجا می‌رسید. همچنان هم هر جایی را با او می‌شد تصور کرد، جز خاک را. جز مردن را.

او که به ورزش و واژه «پهلوانی» اعتباری داده بود.

اگر بود،‌ شاید امروز تجربه چند بار ریاست فدراسیون کشتی را داشت، شاید هم سرمربیگری تیم ملی. حالا دیگر نمی‌توانست سرمربی باشد، امروز حتما رسول خادم از او و تجربه‌اش در شورای فنی بهره می‌برد، شاید هم تصمیم آخر را او می‌گرفت.

می‌توانست جزو آنهایی باشد که از کشتی فاصله گرفته و یک گوشه این دنیای بزرگ، با نوه‌هایش مشغول است. شاید بابک هم بعد از او قهرمان شده‌ بود و در ابتدای مسیر، تمرین را رها نمی‌کرد، بعد می‌توانست از «غلامرضا تختی» «غلامرضا»ی دیگری بسازد. 

شاید هم عصرها می‌رفت و روی صندلی پارک می‌نشست و با هم سن و سالانش از گذشته‌ها می‌گفت. هر چه بود، جایش آنجا نبود، در ابن‌بابویه، آنهم آنقدر زود...

**

فراقی که امروز نیم قرن می‌شود و دوباره تو را می‌برد به ابن‌بابویه. این گورستان قدیمی شهرری. آنجا که در کنار نام‌های بزرگ؛ چون دهخدا، میرزاده عشقی، فروغی و رجبعلی خیاط؛ نوه «حاج قلی» و پسر «ارباب رجب» هم آرمیده، سال‌هاست که آنجا به خواب ابدی رفته، آغاز و پایانِ سنگ مزارش،‌ 5 شهریور 1309 و 17 دی 1346 را نشان می‌دهد، فقط 37 سال و بعد تمام. عنوانی نبود که تجربه‌اش نکرده باشد، قهرمانی جهان، قهرمانی المپیک، قهرمانی آسیا، تداومی بی‌مثال در تیم ملی و سال‌های طولانی قهرمانی. امروز 50 سال از نبودش می‌گذرد اما گویی زمان در آن زمستان سال 46 متوقف شده که همچنان از او که می‌گوییم، هرگز شبیه مردی نیست که 50 سالِ تمام اینجا نبوده. چون شهری نیست که ورزشگاهی به نام «تختی» نداشته باشد، کسی نیست که او را نشناسد حتی نسل‌هایی که چیز زیادی از پهلوانی ندیده و نشنیده‌اند؛ دهه هشتادی‌ها. 

از سیمای یک پهلوان، همه چیزش را داشت، نجابت نگاهش جان می‌داد برای اشعار حماسی و اساطیری. فقط به خاطر عضله‌ها نبود که او را پهلوان می‌نامیدند. خُلق و خویی داشت متفاوت. هرچقدر هم که خیلی‌ها دوست دارند بگویند تفاوتی با بقیه نداشت، که داشت، «او هیچ‌کس نبود، خودش بود» و اگر تفاوتی با دیگران نداشت، مثل بقیه، با مرگ تمام می‌شد. خاک را که روی پیکرش می‌ریختند و فغانی می‌کردند، همه چیز تمام می‌شد و تنها نزدیکانش به یادش می‌آمدند، اما «جوانمرد» رفت و پهلوان ماند و پیرزن بر سنگ مزارش فغان می‌کرد: «مادرجان! تختی را خودکشی کردند!»

**

عکس‌های رنگ و وارنگ،‌ ژست‌های زیبا و حرفه‌ای، سطح شهر پر شده از تبلیغات، چشم رنگی‌ها متقاضی بیشتری دارند، اصلا زیبایی تقاضای زیاد دارد.

نه اینکه بد باشد، خیلی هم خوب است، اصلا کاملا حرفه‌ای است، هنر و ورزش‌مان دارد پوست‌اندازی می‌کند، تختی اعتقاد خودش را داشت که تبلیغ عسل و تیغ را قبول نکرد، زمانه عوض شده، در کنار اینهمه تغییرِ لحظه به لحظه، زبیایی‌ها هم بیشتر می‌شود، هنوز هم می‌بینی که قهرمان برود در بین زلزله‌زدگان،‌ در آستانه جهانی، تمرکزش بر هم می‌ریزد اما می‌رود در دل غصه همشهری‌هایش، کفش‌ها را از پا در می‌آورد و پای دردشان می‌نشیند، حالا کار از پتو و کنسرو و پوشاک گذشته، درد دارند، ترس‌ و دلهره‌شان از فرداها شنیدن دارد. کیانوش مدالش را از مردم می‌گیرد، پیش از جهانی آمریکا، درست مثل علی دایی که اگر در دوره مربیگری، نتیجه‌ای که می‌گیرد، همه‌اش باخت هم باشد، اما نزد مردم برای همیشه عزیز می‌ماند، همیشه «علی دایی» می‌ماند، این گل‌هایش نیست که او را محبوب کرده، این با مردم بودنش هست که او را در کنار کیانوش رستمی و باقی قهرمانان، برای همیشه در دل این مردم ماندگار می‌کند. آنها شاگردان خوبی برای «جهان‌پهلوان» بودند، که با تأسی به او و کار بزرگش در بویین‌زهرا، بین مردم رفتند و شدند «سفیر محبت».

**

گرچه شهر پر شده از تناقض‌ها، گرچه دل‌ها بر زبان‌ها جاری نیست، گرچه نه پاییز شبیه پاییز است و نه زمستان، شبیه زمستان، اما هنوز زندگی جاری است. «تختی» هم زنده است چون پنجم شهریور و 17 دی‌ماهی نیست که نام و یادش نباشد، خصوصا حالا که زادروز تولدش، رسما «روز ملی کشتی» شده. جوانمردی‌ای شکل نمی‌گیرد مگر آنکه اسمی از او برده شود. او شکل تکامل‌یافته «پهلوانی» در عصر ماست، عصری که پهلوانان را در رستم و سهرابِ شاهنامه جست‌وجو می‌کند.

او تختیِ نامدار ورزش ماست که نمی‌شود از تاریخِ جوانمردی جدایش کرد. برای آنهایی که داستان پهلوانی‌های رستم دستان را افسانه می‌دانستند و پوریای ولی را پهلوانی تکرارناشدنی، باید تختی می‌آمد از دل‌ِ مردم این سرزمین که به پای مصدوم حریف دست نزند، که هزینه دانشگاه رفتن جوانی مستعد را بپردازد، که حرف‌هایش بعد از قهرمانی، از آن جنسی باشد که آنها می‌شناسند: «بعد از پایین آمدن از سکو، دیدم نه چیزی به وزنم اضافه شده و نه به مغزم، همان غلامرضایی هستم که بودم... من به مردم تعظیم می‌کنم.» او پهلوانی بود که هرگز به طبقه خود پشت نکرد.

... «از این پس راویان قصه‌های پهلوانی، این بهین تاریخ‌های زنده هر قوم – نقالان- تو را در قصه‌های خود برای نسل‌های بعد می‌گویند...»


مرضیه دارابی-خبرنگار پیروزی

تختی

..... :
۱۷ دی ۹۶
لطفا در مورد گابریل یه خبری تهیه کنید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی