وقتی دهداری را زندهزنده کشتند!
۱- او مرده بود و خودش نمیدانست. وجود داشت اما بیوجود شده بود. هستیاش به نیستی، بُر خورده بود و نیستیاش به هستی. داستان غریبی بود. مگر آدمی میتواند مرگ را زیست کند و زیست را بمیراند؟ داستان چه بود که آن مرد استوار جنوبی چنین به مرگش بیاطمینان شده بود؟ چرا وقتی در بیمارستان با مرگ میجنگید، زنی به پایش افتاد؟ ما اینجا در وطن موعود او، همهاش گمان میکردیم که پرویزخان با آن فوتبال گرم گرم گرم جنوبی، با آن تشخّص اتوکشیده، با آن تفکرات کمالگرایانه، با آن قدرت رهبریاش که میتوانست نبض یک تیم، یک میدان، یک شهر، یک کشور، یک کهکشان را در دست داشته باشد، با مرگ خواهد جنگید و سلطه او را نخواهد پذیرفت؛ اما تسلیمودگیاش را نیز باور داشتیم. او سلطان چمنها و کوهها و درهها و برکهها بود و با هرکدامش معنای دیگری میگرفت. حتی بهوقت پنجهپنجهشدن با مرگ -که درد مرموزی او را از پا انداخته بود- شکوه نمیکرد. انگار کوه در مقابل کوه ایستاده بود؛ شیر در مقابل شیر. او چندین بار مرد، اما دوبار به معنای واقعی درگذشت. داستان امروز ما در حالی رخ میداد که دو “کلیه” او رسماً متلاشی شده بود و در حالی که پرویزخان روی تخت بیمارستان رویال هاسپیتال لندن، دراز به دراز افتاده بود، ناگهان خبر مرگش در ایران چو افتاد و باقر را به زاری انداخت. انگار ایرانیهای مرگپرست و مرگاندیش و مرگباز -که هفته پیش هم بهمنش را کشتند!- از قدیم این عادت را دارند که با شیوع خبر مرگ عزیزان ما تفریح میکنند. وقتی خبر مرگ دهداری در تهران منتشر شد، خود او روی برانکادر بیمارستان انگلیسی دراز کشیده بود و بانو در این اندیشه بود که بیاو «آهو چگونه دَوَدا!» خبر مرگ، همچون مِه دم دستی ناگهان محلهای را درنوردید و سپس شهری را درنوردید و آخر سر کشوری را درنوردید و به گوش عالم و آدم رسید. در آن شرایط، تنها برادر بود که به داد برادر میرسید. “دیدارخان” که نمرده بود؛ کلیهاش را میگذاشت روی بشقاب که مال تو، مال تو عزیزم! مال تو ولکم! او باید به زندگی برمیگشت. هنوز زمستان ۵۳ بود. هنوز راههای زیادی پیش پایش بود. قرار بود عمرش به دنیا باشد. قرار بود انقلاب ایران را ببیند. قرار بود دوباره به مربیگری تیم ملی گمارده شود و هدایت فقیرترین تیم ملی تاریخ را به عهده بگیرد. قرار بود بچههایش را برای تحصیل به خارج بفرستد. قرار بود برای دخترکش رنوی درب و داغونی بگیرد. قرار بود مبل تازه برای بانو بخرد. خیلی قرارها در انتظارش بود؛ اما او همچنان روی تخت بیمارستان خوابیده بود و دستهدسته “دستهگل” و نامههای فدایت شوم بود که پرستارها از زیر در اتاقش میانداختند توُ و میرفتند. مردمی سوتهدل در خوزستان و تهران دلناگران او بودند. گاه حتی ایرانیهای مقیم لندن دستهدسته به دیدنش میرفتند و او معذب می شد.
۲- دقیقِ دقیق اگر بخواهم بگویم، دو روز بعد از عملش بود که آن واقعه غریب به وقوع پوست. یک روز درِ اتاقاش، در بیمارستان رویال باز شد و زنی میانسال به داخل آمد. زنی پرشانحال که به دیدن همسر دهداری آمده بود؛ اما با دیدن لبخند پرویزخان روی تخت، از حال رفت. زنی مغموم در برابر تخت پرویزخان، دوزانو بر زمین افتاده بود و های- های میگریست. پرویزخان و همسرش هر چه در چشمهای او دقت کردند، نشناختند. این دیگر کیست که خود را میکشد و مویه میکند؟ از همدیگر پرسیدند. این ناشناس، دیگر چرا دارد خودش را فانی میکند؟ زن گریان، دو زانو در برابر تخت دهداری روی موزاییکها نشسته بود و زار میزد. حتی امان نمیداد که اسمش را بپرسند. انگار بچهای مادرش را بعد از سالها گمگشتگی یافته است. پرویزخان داشت بِرّ و بِر نگاهش میکرد. حیران مانده بود که این ره گمکرده کیست که خودویرانگری میکند و صورت چنگ میزند؟ هیچوقت این زن را از نزدیک ندیده بود. همسر پرویزخان نیز -که کنار تخت شویاش مضطرب ایستاده بود- در بهُت مطلق بود. این زن کیست که چنین زار و نزار میگرید؟ نمیدانم ثانیهها گذشت یا سالهایی مدید، که آخرش پرویزخان به بانویش اشارهای داد که برو دستش را بگیر و از روی زمین بلند کن. لیوان آبی دستش بده تا قرار بگیرد. آنگاه از او بپرس کیست و از کجا آمده است؟ همسر دهداری به زن متضرع نزدیک شد و دو دستش را گرفت و بلندش کرد. آنگاه به آرامی اسمش را پرسید؛ اما زن هنوز میگریست و راه گلویش بسته بود. چنان که انگار قرار است تا ابد بغض خود را یدککش کند. ساعتها طول کشید تا زنِ مهمان آرام شد. لابد آبی به سر و صورت زد و دو دستش را به نشانه شکر به آسمان برد. آنگاه با دستانی لرزان، ته و توی کیفش را گشت و نامهای درآورد. مکتوبی که باید به دست پرویزخان میرسید. پرویزخان نامه را گرفت و گل از گلش شکفت. خط رفیق جانجانیاش را شناخت. از بانوی تازه از راه رسیده پرسید شما چه نسبتی با ایشان دارید؟ زن با چشمهای تر گفت: هیچ. پرویزخان گفت پس این را چه شکلی به شما رساند که به دستم برسانید؟ زن گفت داستانش زیاد است. من دیروز از تهران به لندن آمدم. یک آقای غمگینی در فرودگاه خواهش کرد که نامهاش را به دستتان برسانم. کار خدا را ببینید که من وقتی توی طیاره نشستم، روزنامهها را گرفتم دستم که وقتم را تلف کنم، اما با دیدن خبری از حال رفتم. عکس شما بود. خبر شما بود. اسم شما بود. خبر مرگ شما را چاپ کرده بودند. نوشته بودند که مربی شهیر فوتبال ایران در حین شیمیدرمانی درگذشت. دیگر حالم را نفهمیدم. تا خودِ لندن آبغوره میگرفتم و به خود میگفتم نامه امانتی را چگونه به دستتان برسانم؟ راستش بین راه تصمیم گرفتم نامه را پاره کنم. حالم بد میشد با تجسم این صحنه که نامه را به دست همسرتان برسانم؛ این خود، درد روی درد بود. به خود میگفتم چگونه دلت میآید که نامه به دست زن سوگواری برسانی که هنوز غم فقدان شوهرش تازه است. بارها و بارها به سرم زد نامه را به زبالهدان بیندازم و غم خانمتان را زیاد نکنم. اما نمیدانم چرا دلم به محو و نابودی نامه امانتی، رضا نمیداد. من آرام و قرار نداشتم. آخرش تصمیم گرفتم بیایم بیمارستان و حداقل تسلیتی به همسر سوگوارتان بدهم بروم. مطمئن بودم که مردهاید. روزنامههای بیرحم تهران چنان درباره مرگتان داستان سرایی کرده بودند که حتمّیت داشتم بانو تنها مانده است. داخل هواپیما خبر را میخواندم و میگریستم. برای همین هم بود که وقتی وارد اتاقتان شدم، انتظار نداشتم میّت زنده شود و سُر و مُر و گُنده، روی تختش بنشیند. در فکر تسلیت به همسرتان بودم؛ در اندیشه یک تسلی خاطر سنگین و رنگین. در تکاپوی یک همدردی کوچک، با زنی که قهرمانش را در غربت از دست داده بود؛ اما با دیدن خودتان که زندهزنده به من لبخند میزدید، شوکه شدم. دیگر توان پاهایم از دستم رفت.
۳- داستان مرگ دهداری فقط در ذهن بانوی هموطنش نبود. در خوزستانِ خودمان، چه مردانی که طاقت از کف داده و برایش فاتحه میخواندند. در بازیهای بومی، چه یک دقیقه سکوتهایی که اعلام نشد! انتشار شایعه مرگ او اما در یک روز بهاری به اتمام رسید و کیهان ورزشی در شماره شنبه، بیستم اردیبهشت ۱۳۵۴، از “بازگشت مرد جاودان فوتبال به ایران” خبر داد. پرویزخان با کلیه برادرش به تهران برگشته بود؛ سر و مر و گنده و خندان. همه به استقبالش رفته بودند و در مهرآباد جای سوزنانداختن نبود. حتی خبرنگارانی که با او قهر و خصم بودند، از شنیدن خبر سلامتیاش مسرور شدند؛ نمونهاش داوود -خبرنگار جوان فوتبالنویس نشریه کیهان ورزشی- که سر هیچ و پوچ، دو سال بود با پرویزخان قهر بودند. دوسال پیش از این داستان، آن دو در یک جرّ و بحث آتشین درباره دلایل انحلال شاهین، منزجرانه از هم جدا شده و راه خود را رفته بودند. اما به محض انتشار خبر بیماری پرویزخان، داود دویده بود سمت بیمارستان شرکت نفت در تهران که حلالیت بطلبد. آن روزها حال پرویزخان وخیم بود و هنوز مشخص نبود که قرار است کلیه داداشش، دیدار، در سینه او جای گیرد. مستخدمان بیمارستان شرکت نفت به حکم پزشکان معالجش، او را ممنوعالملاقات کرده بودند. حالش چندان تعریفی نداشت و باید سریع میپرید لندن و تحت عمل پیوند کلیه قرار میگرفت. داوود اما سماجت به خرج داد و دهداری را در حالتی زار و نزار، و در حالی که چشمهای پرویزخان کاملاً بسته بود و درد غریبی را تحمل می کرد، روی تخت بیمارستان شرکت نفت پیدا کرد. فکر میکرد لابد این مرد کینهای، هرگز او را نخواهد بخشید. اما پرویزخان یک لحظه فقط یک لحظه چشمانش را باز کرد و به محض دیدن گل روی داوود، لبخند محسوس و ملایمی روی لبانش نشست. انگار که دنیا را به داوود داده بودند. داوود با همان چهره بغضکرده، خم شده بود تا صورت دهداری را جانانه ببوسد و پرویزخان نیز صورت او را بوسیده بود.
لبخندی که روی لب دهداری نشسته بود، حاکی از این بود که شیرها را جای هیچ کینهای در دل نیست. چند روز بعد از این دیدهبوسی و حلالیتطلبی، پرویزخان به سمت لندن پرید و داود رفت توُ تحریریه نشست و دم بهدقیقه برای سلامتی آن مرد شریف دعا کرد. تازه چند روزی از سفر پرویز دهداری به لندن میگذشت که یک روز، زار- زار باقر زرافشان سکوت تحریریه را شکست. این مرد با این هیبت و آن سبیلهای دستهدوچرخهای و آنهمه شیردلی، عین یک کودک بیمادر میگریست. داوود دوید جلو، که باقر چی شده؟ من بمیرم چی شده؟ باقر گفت پرویزخان پرویزخان. یعنی که داس مرگ او را در غربتستان ربوده است. تازه آنگاه بود که آقای گیلانپور دوید سمت منابع معتبرش که زنگ بزند و مطمئن شود از حتمیّت خبر جانگداز. با اینهمه، اما شایعه در شهر پیچیده بود و کسی به زندهبودن مربی کمالگرای فوتبال ایران، باور نداشت. گیلانپور از هر کی پرسید، گفتند فاتحه. پس به این صرافت افتاد که زنگ بزند بیمارستان لندن و جزییات خبر مرگ دهداری را بگیرد. در همان حال هم روُ کرد به داوود که بشین بنویس گزارش مرگ را؛ گزارش این مرگِ از پیش تعیینشده را. بنویس؛ خودت بنویس. داود تازه روی کاغذ و قلمش غمبرک زده بود که ناگهان صدایی از آن سوی تلفن، توی تحریریه پیچید و گل از گل بچه شکفت. این صدای خود پرویزخان بود. بچههای تحریریه نوبت ایستاده بودند که دانه به دانهیشان با مرد غربتنشین بحرفند و از سلامتیاش خاطرجمع شوند. انگار خبر مرگ چنان قاطع بود که هیچکس خبر واسطهدار سلامتی را باور نمیکرد. تکذیب مرگ را فقط باید از دهان مردهشوی یا خود مرده شنید. گیرم آن لحظه فقط قیافه باقر دیدن داشت که برای اشکهای هدرشدهاش شادی میکرد، با آن هیبت مردانه و آنهمه صاف و صوفیاش، باورمان شده بود که در سینه باقر، قلب کوچک یک کفشدوزک جوان نشسته است.
۴- حالا پرویزخان از بستر لندن برخاسته و به تهران برگشته بود و مردم چنان به استقبالش شتافته بودند که انگار فقط میخواستند روی عزرائیل را کم کنند. انگار باز این مرد نازنین به عصر جوانی برگشته بود و با پیراهن شاهین به میدان رفته بود. انگار همان روزها بود که با تب چهل درجه برای تیم ملی کشورش جان گذاشته بود. انگار در جم آبادان، برای مردم شهرش “خونبازی” میکرد و از جان و جگر مایه میگذاشت. گوسفند بود که از پشت گوسفند در مهرآباد به زمین زده میشد و پرویزخان نای نگاهکردن به چاقوی سلّاخان را نداشت. در قبال هر بوسهای فقط میگفت شرمندهام کردید. اما نمیتوانست نگاه به چشمهای قربانیها و ببعیها بکند. قلب این مرد از ریحان بود. حالا دیگر بازگشتش به زندگی بعد از آن انتشار مرگ، چنان صفایی راه انداخته بود که طرفدارانش کوچه و محل زندگیاش را هم، چراغانی کرده بودند؛ انگار از صفا و مروه برگشته بود. او خود روی دوش مردم سوار بود؛ مثل آن روزها که با جام آسیایی برمیگشت و مردم برایش غوغا میکردند. حالا در تمام این استقبالها، شرکت ملی نفت و هواپیمایی ایران برایش سنگ تمام گذاشته بودند. همه ملت، جمعشان جمع بود، الا بچههای هما که جایشان خالی بود. شاگردان وفادار پرویزخان -که عین بچههای خودش بزرگشان کرده بود- رفته بودند مسابقه برونمرزی و نمیدانستند که تهران چه خبر است و نمیدانستند که پدرخواندهیشان سالم برگشته است. او از همان شبی که به تهران رسیده بود، دلش عجیب برای آبادان تنگ بود. یک لحظه خاطرات جنوب و فوتبال داغ و رؤیاهایشان از نظر او دور نمیشد. دائم دورانی را مجسم میکرد که داداشش، “دیدارخان”، در پست هافبک توپ می زد و او خود عضو کلنی مدارس خوزستان بود. همان “داداشی و برار” دلپذیری که برادری را در حق او تمام کرده بود و کلیهاش را از سینهاش کشیده بود بیرون، که در سینه داشش جا بدهد. اینجور برادری را کی نمیخواست؟ این تنها دیدار نبود که با پرویز، یک روح در دو جسم و جان شده بود. آنها شش برادر بودند؛ شوخی نیست شش برادر؛ شش برادر از یک شط. حالا برای پرویزخان که تازه فهمیده بود چه محبوبیتی در دل مردمش دارد، غیر از اسطوره آبادان، یک یادمان دیگر هم بود که زود زود میآمد و ذهنش را پر میکرد؛ یاد دکتر اکرامی، یاد مرادش، مردش. یاد این خلق و خوی او که هر چقدر بچهها خودشان را در بازی میکشتند که بهترین بازیشان را بکنند، دکتر باز میگفت “امیدوارم فردا بهتر از امروز بازی کنی باباجون!”. همان دکتری که هرکس گل میزد، حق نداشت کوچکترین تبختری از خود نشان دهد. “گل”، کوچکتر از انسانیت و برادری بود. باید میگفت من نزدم، شاهین زد. همهیز در شاهینش خلاصه شده بود. پرندهای محبوبهوار که روی نام تمام فرزندان آن نسل نشست و چه خوش نشست.
۵- ابتدا داستان “کلیهدرد” خیلی مِلو شروع شد. روزی که پرویزخان در تمرینات تیم ملی و شاهین غیبت کرد، هیچکس باور نمیکرد که آن سمبل نظم و غیرت و تعهد از حضور در تمرینات خودداری کند. شاخکها به شدت حساس شد. دقیقِ دقیقش را اگر بخواهم بگویم، سال ۴۲ بود؛ یک سال پیش از ماجرای پیوند کلیه در هاسپیتال رویال لندن و انتشار خبرمرگ او در تهران. کیهان ورزشی وقتی اولین غیبت پرویزخان را دید، نوشت: “دهداری در قبال یک سرماخوردگی شدید، سلامتی خود را برای مدت کوتاهی از دست داد. او همچنین از ناحیه قفسه سینه و ضربخوردگی چند دنده -که در بازیهای فوتبال نصیبش شد- به سختی رنج میبرد. در همین اوقات از سال ۱۳۴۳ بود که دهداری از طرف گروهی از دست اندرکاران فوتبال ایران، به عنوان مرد سال فوتبال ایران (برگزیده کیهان ورزشی) انتخاب شد”.
در حالی که ستارههای فوتبال ایران به محض دریافت این عنوان مرد سال، دیگر خدا را بنده نبودند و در آسمانها سیر میکردند، پرویزخان در قبال این جایزه، هیچ ذوقمرگ نشد و حرفهای فلسفی در نهایت سادگی و فروتنی زد که انگار از دهان هایدگر و شیخ اشراق برخاسته بود. دهداری گفت: “آرزو میکنم این حقیقت را دوستانم، بهخصوص ورزشدوستان این مرز و بوم، بپذیرند که فوتبال زندگی است. فوتبال امید است. همه نابسامانیهای جوانان ما در این میدان، به شادی تبدیل میشود؛ اما شما در ورزش، بتتراش نباشید و وقتی بت تراشیدند، آن را به رایگان نشکنید. میدانهای ورزش زادگاه دوستیهاست. میدان ورزش دروازه زندگی است. اگر در فضای ورزشگاهها امواج محبت پرسه زند، نشاطِ همه بیشتر و نیروها افزونتر و امیدها زیادتر میشود. درمقابل تلاشهای کشنده بازیکنان وطن، این هدیه ارزان را به آنها ارزانی دارید؛ اما بتتراش و بتشکن نباشید.”
۶- دهداری در هر دو دورهای که هدایت تیم ملی کشورش را به دست گرفت -چه در سال ۵۰ برای جام دوستی، و چه در دهه شصت که با استعفای ۱۴ یاغی مواجه شد- فوتبالفارسی وضعیتی چنان نابهسامان داشت که هیچ نهنگی حاضر به هدایت تیم ملی نبود. اما او مرد روزهای ریاضت بود. در آستانه جام ایران (کوروش) که فوتبال ایران دچار لجامگسیختگی غریبی بود و کسی اگر کلاهش هم سمت آنوَرها میافتاد نمیرفت، او جسارت رهبری تیم ملی را داشت و با در اختیارگرفتن پست مربی ارشد تیم ملی گفت که “من به هیچوجه ادعایی ندارم. حتی در پیروزیهای تیم جوان گارد هم نقش مهمی نداشتهام. اما امیدوارم از حیثیت فوتبال ایران دفاع کنم”. او در هر دو دوره نیز به خاطر دخالتهای بیمورد و بیاندازهای که در کار تیم ملی میشد، هیچگاه لب به اعتراض نگشود و از بنی بشری گلایه نکرد. همه چیز را درونش میریخت و از توُ مضمحل میشد. خب اگر چنانچه مردی شکننده و حساس باشی، بالاخره یک روز پیمانهات پر میشود و ناگهان فرو میریزی و ناگهان خبر مرگت سراسر کشور را درمینوردد و زنی هموطن، با نامهای در دست، در اتاق بیمارستانت از هوش میرود.
حتی اکنون که دهداری سالهاست در خاک آغشته است، بسیاری از ما باور نداریم که او از دست رفته است. اگرچه ما خود، به دست خود، در یکی از پاییزیترین ماههای ابتدایی دهه هفتاد به خاکش سپردیم و بیآنکه به گلولههای برفیای فکر کنیم که بوقلمونها در آزادی بر سرش کوفتند و پشتبندش در مراسم شام غریبانش، مسجد قیامت بود. حتی آنهایی که او را با عنوانهای تودهای و رادیکال و ضدّقهرمان، ملامت کرده بودند، دم مسجد سر در گریبان میگریستند و من وقتی برگشتم کیهان ورزشی، چنان از گِلِگی لبریز بودم که نوشتم “زنده باد مرگ. زنده باد مرگ که از تو اعاده حیثیت کرد”. این بار مطمئن بودم که خبر مرگت تکذیب نمیشود و هیچ زنی نامه به دست، دم اتاقش از هوش نمیرود. به خانهیشان که رفتم، بانو گفت این روزها سگها در محلهیمان زوزه میکشند و من بدون پرویز از صدایشان میترسم. برگشتنی نوشتم که “سگ زیاد شده است بانو”. آیا سگها واقعاً با تزاید مواجه بودند؟ این را دیگر نمی شد تکذیبش کرد و من نیز تکذیبش نمیکنم. سگ زیاد شده است بانو!
ابراهیم افشار- روزنامهنگار