چشمانی که دیگر نور امید نداشت

چشمانی که دیگر نور امید نداشت


دم گوشم آمد و گفت منتظرتم حتما بیا! قرار بود به جایی بروم که تصویری از امیدها و آرزوهای پیرمرد پرسپولیس است. شاید می خواست آن جمله معروفش که می گفت امیدوارم روزی پرسپولیس باشگاه شود را در قالب ساختمانهای باشگاه شاهین جلوی چشمم بگذارد و بگوید چقدر تحقق آرزویش شیرین است!

دل دادم به این آرزو و راهی شدم. رفتم به جایی که نور ستاره هایش هنوز هم چشم نواز بود. خاطره سازان آمده بودند تا مورد مهر و محبت قرار بگیرند و کمی از دلتنگی دور شوند. تقدیری و تشویقی و دور هم نشستن و مرور خاطرات!
وسط آن همه ستاره مو سپید فقط نظاره گر بودم. دیدن حال خوش آن همه ستاره از هر اتفاقی جالب تر بود. آن وسط یک نفر دستم را گرفت و گفت بیا! بی اختیار هم پایش شدم. قدم به قدم به کنار ستاره ها می رفتم و باب آشنایی گشوده می شد.
وقتی به سید رسیدم و فهمید خبرنگارم خندید! گفت اسمت از قیافه ات آشناتر است. صدایم برایش آشنا تر از تصویرم بود! می گفت اگر شما ما را فراموش کنید وای به حال مردمی که درگیر هزار و یک مشکل هستند. تو چشمانش دیگر آن نور امید نبود. فقط تلاش می کرد دل خسته اش را از چشمان کنجکاو من پنهان کند. اهل گلایه نبود اما می شد از همان فاصله هم زخمهای دلش را شمرد!
آن شب تمام شد. برای همیشه! لحظه خداحافظی هم از نور امید چشمانش خبری نبود.
این آخرین تصویری بود که از سید کاظم دارم. آخرین دیدار!

اردلان بزرگ نیا-خبرنگار پیروزی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی